داستانک طنز از جلال آل احمد!

| مقالات | 0 دیدگاه
زمان تقریبی مطالعه : 12 دقیقه
نسخه مناسب چاپ

یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله ی کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می­کشید به کله ­اش تا مگس­ها اذیتش نکنند …

داستانک طنز از جلال آل احمد!

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ­کس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می­کشید به کله ­اش تا مگس­ها اذیتش نکنند.

از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله­ اش را از دور و بر شهر گل و گشادی می­گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می­کردند و یا قدوس می­کشیدند.

همه­ شان هم سرشان به هوا بود و چشم­هاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله­ اش را همان پس و پناه­ ها، یک جایی لب جوی آب، زیر سایه ­ی درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد.

 اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز این که سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه­ هاشان را آینه بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره خانة شاهی، همچه می­کوبید و می­ دمید که گوش فلک را داشت کر می­کرد.

آقا چوپان ما همین جور یواش یواش وسط جمعیت می­ پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس و جویی بکند یک­ دفعه یکی از آن قوش­های شکاری دست­ آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش.

از آن قوش­هایی که یک بزغاله را درسته می­برد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند.

کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کرده ام؟ چه بلایی می­خوان سرم بیارن؟

خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!…» و همین جور با خودش حرف می زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیم­ های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان…» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.

آقا چوپان ما که بدجوری هاج وواج مانده بود و دلش هم شور بزغاله ها را می­زد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش.

این جای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سال­های آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکه­ ای می­ افتاد تنی به آب می­زد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد.

این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کله­ اش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و ته وتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة این جوری ندیده بود و ماتش برده بود.

قضیه از این قرار بود که هفته­ ی پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این جوری داشتند برایش جانشین معین می­کردند.

آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست وشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوت وفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده  بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا می­توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان­هاش نرم بشود و بتواند حسابی  خودش را دولا راست بکند.

و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبه­ ی صدارت.

اما از آن جا که آقا چوپان ما اصلا اهل کوه و کمر بود، نه اهل این جور ولایت ها و شهرها، با این جور بزرگان و شاه و وزرا، و از آن جا که اصلا آدم صاف و ساده ای بود، فکر بکری به کله ­اش زد. و  آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخ ها و پوست خیک کله اش را با چوب دستی گله چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراول­ها و وقتی رسید به کاخ  وزارتی اول رفت تو زیر زمین­هاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار.

اما بشنوید از پرقیچی­ های وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت ولیس افتاده بودند؛ چون که آقا چوپان وزیرشدة ما سوروسات شان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»… جان دلم که شما باشید این پرقیچی­ها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است.

این بود که اول سبیل قابچی باشی مخصوص وزیر نوین را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر نوین هفته ای یک روز می­رود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی می کند.

این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند  که چه نشسته­ ای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به هم زده گنده ­تر از گنج قارون و سلیمان.

و همه­ اش را هم البته که از خزانه­ ی شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیت پرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق خانه­ ی (زندان) تازه می ساخت تا هیچ کس جرأت دزدی و هیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند.

جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کرده اند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همه­ ی پرقیچی ها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند!

دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباس های چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب دستی زمخت قدیمش و دارد های های گریه می کند. شاه را می گویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچی ها که دیگر هیچی.

باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانه­ ی ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لت وپار شده بود بدهد.

چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله مردنی های گله اش را یکی از سردمدارها و قداره بندهای محله های شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچه­ هاش را خواست به شهر و بچه ­ها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به سر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر:

یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیم باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این که قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد.

به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچه هاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمده اند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آن ها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد.

و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی به هم زده بود و نه پول و پله ای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچه اش بشود این بود که زن و بچه هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی.

دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدت ها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمی توانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمی آمد شروع کردند به مکتب داری…

خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی به سر رسید اما شما می دانید که کلاغه اصلاَ به خانه اش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ کس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمی کند.

و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده اند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که  تا کلاغه به خانه اش برسد، می رویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است دیگر.

این مطلب را به اشتراک بگذارید:


دیدگاه خود را بنویسید:

با استفاده‌ی کم‌تر از کاغذ؛ در مراقبت از محیط‌زیست سهیم باشیم.

تمامی حقوق معنوی مالكیت این مطلب برای موسسه افرا محفوظ است.
https://ranginkamanesepid.com