داستان ملای مکتب دار

| مقالات | 0 دیدگاه
زمان تقریبی مطالعه : 4 دقیقه
نسخه مناسب چاپ

در شهری، مکتب‌داری بود که برخلاف مکتب‌دارهای دیگر شایسته آموزش و پرورش نبود. روزی بچه‌ها دور هم جمع شدند و گفتند…

ملای مکتب‌دار

(قصه های صبحی)

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.

در شهری، مکتب‌داری بود که برخلاف مکتب‌دارهای دیگر شایسته آموزش و پرورش نبود. روزی بچه‌ها دور هم جمع شدند و گفتند:

این آموزگار ما هر چند در کار دانش استاد است ولی در روش آموزش و پرورش استاد نیست و نمی‌تواند یا نمی‌خواهد که راستی و درستی را به ما بیاموزد و چون ما از پدر و مادر چیزهای خوب یاد گرفته‌ایم و ایمان داریم، می‌توانیم در راستی و درستی آموزگار استاد باشیم. همه گفتند بسیار خوب دنبال فرصت باید گشت.

روزی از خانه‌ی یکی از بچه‌ها، یک سینی و یک دوری که در میان آن یک مرغ بریان بود با یک شیشه شربت برای آقامیرزا آوردند. آقامیرزا خوشحال شد و فوری دو نفر از بچه‌ها را صدا زد و گفت:

این مرغ و شیشه را به خانه‌ی من ببرید و به زنم بدهید و خیلی دقت کنید دستمالی که روی مرغ است، کنار نرود چرا که مرغ خواهد پرید و به این شیشه هم لب نزنید که زهر کشنده است.

بچه‌ها گفتند بسیار خوب. سینی را گرفتند و از مکتب خانه بیرون آمدند، چند گامی که برداشتند با یکدیگر گفتند بهترین فرصت به دست آمده است که استاد را ادب کنیم. کناری رفتند، مرغ بریان را خوردند و شربت را هم نوشیدند و ظرف‌های خالی را به در خانه‌ی آقامیرزا بردند.

وقت ناهار آقامیرزا با اشتهای تمام به خانه آمد و چون مرغ بریان و شربت را خواست زن گفت: بچه‌ها جز یک سینی و یک دوری خالی و یک شیشه‌ی خالی چیز دیگری را این جا نیاوردند.

آقا میرزا حالش به هم خورد، برخاست و به مکتب آمد و آن دو بچه ‌را خواست و از آن‌ها پرسید: مرغ چه شد و شربت کجا رفت؟

بچه‌ها گفتند: آقامیرزا، تو آدم راست گویی هستی. به ما گفتی دقت کنید تا دستمال از روی مرغ پس نرود که مرغ می‌پرد، ما دقت کردیم ولی در میان راه باد تندی وزید و دستمال را از روی مرغ به هوا برد و مرغ پرید، ما چون این را دیدیم با یکدیگر گفتیم بعد از این پیش‌آمدها دیگر نمی‌توانیم روی آقامیرزا را ببینیم بیا از این شیشه زهر بخوریم تا بمیریم‌. این بود که شربت را خوردیم ولی نمردیم.

از این سخن آقامیرزا تکانی سخت خورد و دید آن چه گفتند همان بوده‌است که او به آنها گفته. پس از چند دقیقه خاموشی گفت: ای فرزندان از این کار درس بزرگی به من دادید، ای کاش با شما درستی و راستی را در میان می‌گذاشتم بیایید پیمان ببندیم که من روش خود را دگرگون کنم و شما هم که در روزگار آینده استاد آموزش و پرورش می‌شوید جز راستی و درستی در اندیشه‌ی دیگر نباشید. پیمان بستند و چنان شدند و همه سود و بهره‌ی فراوان از این روش بردند.

دوستان آیا شما قصه و داستانی در این زمینه دارید؟

آیا شما در مکتب یا مدرسه‌ی خود از اتفاقات و رخدادهایی اینچنینی داشته‌اید ؟

برای ما بنویسید:

این مطلب را به اشتراک بگذارید:


دیدگاه خود را بنویسید:

با استفاده‌ی کم‌تر از کاغذ؛ در مراقبت از محیط‌زیست سهیم باشیم.

تمامی حقوق معنوی مالكیت این مطلب برای موسسه افرا محفوظ است.
https://ranginkamanesepid.com