نوشته خانم بتول نیکفر از اعضای کلاس ادبیات مرکز

لالایی

بتول نیکفر، ۱۴۰۳

کم‌کم به غروب آفتاب نزدیک می‌شویم. زیبایی خورشید در پهنه آسمان موقع فرو رفتن پشت کوه آن هم در مسیر کوهستانی بسیار جذاب و وسوسه‌انگیز است. صدای غرغر بچه‌ها بلند می‌شود؛ بی‌تاب و خسته شده‌اند، به آن‌ها امیدواری می‌دهم. بالاخره هر سه خانواده با هم به ویلا می‌رسیم هر چند همه خسته هستیم ولی زیبایی محیط با این هوای دل‌انگیز به ما انرژی می‌بخشد. چراغ‌های ایوان روشن است، اطراف ویلا بدون حصار آن قدر به دریا نزدیک است که گویا با هم راز نهفته‌ای دارند.

همه از ماشین‌ها پیاده می‌شویم. پس از رفع خستگی مشغول جابجایی وسایل می‌شویم، همه با هم مشغول آماده کردن چای و شام می‌شویم. سفره را در ایوان پهن کرده هر کدام غذایی را که از یخدان درآورده گرم کرده‌اند در میان سفره گذارده، بچه‌ها با ولع مشغول خوردن می‌شوند. صدای زمزمه دریا مرا از خود بی‌خود کرده.

_ بچه‌ها می‌شنوید؟

_ زن‌عمو چی را؟

_ مامان دو مرتبه رویایی شدی؟

_ عجب صدای آواز دریا رو می‌گم.

و همه یک مرتبه به حرف من می‌خندند.

ولی من صدای زمزمه که گویا کسی آن طرف دریا لالایی می‌خواند را می‌شنوم. با خوردن هر لقمه آن صدا مرا همراهی می‌کند. چقدر زیبا و آرام‌بخش است آن قدر که حتی صدای تق‌تق بشقاب و به‌ هم خوردن قاشق و چنگال‌ها را نمی‌شنوم. پس از تمام شدن شام، بچه‌ها را به اتاق می‌برم که بخوابند. آقایان در ایوان مشغول گپ زدن هستند. صدای دریا در تاریکی مطلق کمی بلندتر به گوش می‌رسد و مرا به سوی خود می‌خواند. با پای برهنه بر روی شن‌ها شروع به دویدن می‌کنم تا ببینم این صدا که شبیه لالایی‌ست، از کی و کجا و چطور از وسط دریا به گوش می‌رسد.

تکه‌سنگ نسبتاً بزرگی در نزدیکی ساحل سر از آب درآورده و مانند کسی است که گوش‌ها را برای شنیدن صدا و چشم‌ها را برای دیدن دختران دریا تیز کرده است. خودم را به آن می‌رسانم، بر گردنش سوار می‌شوم. صدای لالایی، زمزمه یا هرچه هست، به صورت نوایی دلنشین و گوش‌نواز است. با لباس خیس‌شده در تاریکی خودم را به دست امواج می‌سپارم و با آن رقصان می‌شوم. آهنگی با این مضمون به گوشم می‌رسد:

لالالالا شب تیره

بخواب گلبرگ آخه دیره

تموم ماهیا خوابن

چرا خوابت نمی‌گیره

لالا اون دخترِ دریا

تو را می‌بینمت حالا

می‌گه ای دختر شیطون

نکردی تو چرا لالا

نکردی تو چرا لالا

همین طور محو این نوای دریایی هستم که موج عظیمی مرا به عقب می‌راند، خود را روی شن‌های نرم می‌بینم که با آرامش قدم برمی‌دارم و سرمای موج انگشتان پاهایم را قلقلک می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم. همان موقع است که از خواب بیدار می‌شوم.